عشق و زندگی |
1. مردی با کمان بی تیر به جنگ میرفت، به این فکر که تیر از طرف دشمن آمد، بردارد. به اش گفتند: شاید نیاید. گفت: آن وقت جنگ نیست . 2. مردی تابستان، از بغداد می آمد. به اش گفتند: آنجا چه میکردی؟ گفت: عرق . 3. مردی اسبی لاغر داشت. گفتند: چرا به آن جو نمیدهی؟ گفت: هر شب ده من جو میخورد. گفتند: پس چرا لاغر است؟ گفت: یک ماه جویش نزد من به قرص است . 4. منجمی را بر دار آویختند. مردی به او گفت: آیا این را درطالع خود دیده بودی؟ گفت: بلندی را در طالع خود دیده بودم اما نمی دانستم که بر چوب دار است . 5. مردی به حج رفت، و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه رفت و بر پرده کعبه آویزان شد و گفت: بار خدایا، پیش از آنکه دیگران برسند و شلوغ شود، مرا بیامرز . 6. مردی ازشخصی دیگر تقاضای بیست تومان وام ضروری کرد و از او خواست برای بازپرداخت وام یک ماه مهلت دهد. وام دهنده گفت: اکنون مبلغ مذکور را نقدی ندارم، اما میتوانم مدت وام را یک سال به تومهلت دهم . 7. مردی مرغ بریانی،در سفره بزرگی دید که چند روز پی در پی آنجا بود و کسی نمیخورد! گفت: عمر این مرغ بریان بعد از مرگ، درازتر از عمرش پیش از مرگ است . 8. طبیبی را دیدند که هروقت به قبرستان میرسید، ردایش را بر سر میکشید. علت اینکار را ازش پرسیدند. گفت: از مرده های این گورستان شرم دارم. بر هرکه میگذرم شربت من خورده است، و بر هر که مینگرم از شربت من مرده . 9. صاحب خانه از میهمان خود پرسید: کاسه آبگوشت شما گوشت دارد؟ جوابداد: بله، مادامی که دستم در کاسه است گوشت دارد . 10. شخصی به شخصی گفت: انگشترت را به من بده تا هر وقت آنرا ببینم به یادت بیفتم. طرف گفت: نمی دهم و تو هروقت انگشتت را نگاه کردی، یاد بیاور که انگشتر را از من خواستی، ندادم . 11. شخصی ادعای خدایی میکرد. او را پیش حاکم بردند. به اش گفت: پارسال اینجا کسی ادعا پیغمبری میکرد، او را بکشتند. شخص گفت: نیک کرده اند که من او را نفرستاده بودم . 12. مردی به دوستش گفت: روده انسان سی متر است، 10 متر برای نان و ده متر برای آب و ده متر برای نفس کشیدن. دوستش به او گفت: من هم این سی متر را از نان پر میکنم، آب جای خودش را باز میکند، هوا هم میخواهد بیاید، میخواهد نیاید . 13. مردی انجیر سیاه خرید و خورد، بسیار خوشش آمد. سال بعد آمد، بادنجان را به فکر اینکه انجیر است، خرید و خورد. فهمید بیمزه است، آنرا دور انداخت و گفت: مرده شورت و ببره که هر چه بزرگتر میشی بد تر می شوی . 14. مردی قرص نانی را در آب انداخت تا نرم شود و بخورد. بعد از مدتی نان از هم وا رفت. گفت: توکه نمیتوانی خودت را نکه داری، چگونه مرا نگه خواهی داشت . 15. مردی از زنش به دادگاه شکایت کرد. قاضی گفت: دوست داری زنت بمیرد. مرد گفت: نه به خدا . قاضی گفت: وای برتو، مگر تو از دست زنت در عذاب نیستی؟ مرد گفت: بله، ولی میترسم از خوشحالی بمیرم . [ سه شنبه 91/10/19 ] [ 11:41 صبح ] [ سعادت ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |